محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمود واحدی» ثبت شده است

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۱ ق.ظ

پوکی استخوان

پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی‏ شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی‏ گردد، دوباره باز می‏ کند و آرام‏ تر می‏ بندد.

  • ببخشید آقای دکتر تقصیر بدن‏سازی است. همه چیز به نظرمان سبک می ‏آید.

هر دو جلوی میز ایستاده ‏اند. دکتر در مورد این که کدام یکی باید در صندلی کناریش بنشیند مردد است. پسر جوان تا جلوی میز می ‏آید و دفترچه بیمه را از جیب عقب شلوارش بیرون می‏ کشد و روی میز می ‏گذارد. دکتر به پسر جوان اشاره می‏ کند که بنشیند.

  • آقای دکتر می‏ خواهم برایم آزمایش پوچی استخوان بنویسید. بچه ‏ها می‏ گویند که استخوان‏ هایم خوب رشد نمی‏ کنند.

دوستش می‏ گوید:

  •  بگو بچه‏ های باشگاه. دکتر فکر می‏ کند زن و بچه داری.
  • نه آقای دکتر هیچ چیز ندارم. منم و همین لباس‏ هایم.

بازویش را به طرف دکتر می ‏گیرد. روی بازویش خالکوبی آبی رنگی دارد. حروف «TR» داخل قلب ترک خورده‏ ای نوشته شده است. روی دستش دو سه تا سوختگی دارد که هرکدام به اندازه ته سیگار است. بالاتر از مچ چند جای بریدگی دارد که جوش زشتی خورده ‏اند.

دوستش می‏ گوید:

  • اسکول، همه جا که فشار نمی ‏گیرند.
  • همه دردهای زندگی از فشار می‏ آید. تا اینجا که آمدیم، یک فشار هم بگیریم به کسی بر نمی ‏خورد.

دکتر اشاره می‏ کند روی تخت بنشیند. با چکش کوچکی به زانوهایش می‏ زند. زانوهایش هیچ تکانی نمی‏ خورند.

  • دکتر، اگر یک ماه به باشگاه مان بیایی می توانی چکش های سنگین تر از این هم برداری.

به همراه دوستش بلند می خندند. دوستش می گوید:

  • زانویش سالم است. بهتر است به کتفش ضربه بزنید. دیروز می‏ خواست جلوی بچه‏ ها عرض اندام کند نانچیکو را مثل بروسلی چرخاند و محکم زد وسط کتفش. وقتی ضایع شد. یک بار دیگر شانسش را امتحان کرد محکم‏تر زد وسط کله ‏اش. اگر مغز درست  و درمانی داشت حتما داغان می‏ شد. سومی را زد وسط ستون فقراتش. گفتم حتما یکی از مهره هایش را شکست. از روی لج بازی گفت طوری نشده و به روی خودش نیاورد. حتی سر پنجاه تا دراز نشست شرط بست. چهلمی را وقتی خوابید ولو شد. از صبح امروز می گوید کمر و نوک انگشتان پایش درد می‏ کند.
  • نه آقای دکتر دروغ می‏ گوید. چهل و پنج تا را تمیز رفتم. این‏ها چشم ندارند موفقیت‏ هایم را ببینند. گفتم که استخوان‏ های من کمی مشکل دارد فکر می‏ کنم پوچی استخوان زودتر به سراغم آمده.

دکتر می‏ گوید:

  • بیماری‏ها زودتر به سراغ‏مان نمی‏ آیند. بیشتر وقت‏ ها ما به استقبالشان می‏ رویم و بدتر از آن، از بیماری‏ هایمان مراقبت می‏ کنیم تا مرض‏ ها به سلامت خودشان ادامه بدهند.
  • دکتر این ها را ول کن. نخسه چی می‏ نویسی؟
  • حتی ویزیت هم ننوشتم. چون نتوانستم کاری برای‏تان انجام دهم. فقط می‏ توانم  بگویم شما پوکی استخوان ندارید.

پسر جوان دفترچه را  داخل جیب عقب شلوارش می چپاند. به دوستش می‏ گوید:

  • دیدی من هیچ چیزیم نیست. آنقدر سالمم که دکتر هم عریضه را خالی گذاشت. آقای دکتر من بدون باشگاه می میرم. این بدن را با زحمت به اینجا رسانده ‏ام. لطفا بگو که باشگاه رفتنم مشکلی ندارد.

دکتر سرش را تکان داد. هر دو از مطب خارج شدند. در مطب را خیلی محکم بستند و برنگشتند.

 

             پوکی استخوان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۱
محمود واحدی
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۳۶ ب.ظ

آخرین نصیحت

هدهد نصیحت های ارزشمندی داشت. به کرم ابریشم گفت برگ های تازه بخورد. پیاده روی کند. غم به دلش راه ندهد. جلوی چشم نباشد. همیشه پشت برگ بماند و از همه مهم تر در لحظه خوش باشد. بعد ادامه داد کرم هایی را دیده است که بعد از پیله شدن پروانه های زیبایی شده اند.

کرم ابریشم پرسید: شنیده ام بعضی از پرنده ها از کرم ها تغذیه می کنند. چگونه دلشان می آید این همه زندگی را یکباره ببلعند؟

هدهد گفت: پریدن وسط حرف بزرگترها بی ادبی است. باید تا آخر نصیحتش را گوش بدهد. ادامه داد از پرنده ها دوری کن. می دانم که چشم هایت همین چند برگ اطراف را می بیند. از گوش هایت کمک بگیر. پرنده های بزرگی که بالهایشان صدا ندارد کاری به کارتان ندارند. پرنده های کوچکی که زیاد بال بال می زنند حشره خوارند.

کرم ابریشم پرسید: می بخشید، چرا وقتی صحبت می کنید از دهانتان بوی بدی می آید؟

هدهد این همه بی ادبی را تحمل نکرد. به آخرین سوال کرم ابریشم سریع ترین جواب را داد و با سرعت تمام بال بال زد و رفت.

 

           

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۳۶
محمود واحدی
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ب.ظ

لبخندها

لبخند ها در قاب، پژمرده نمی شوند. بو نمی گیرند و از نا نمی افتند. ماندگار می شوند. مثل لواشکی از میوه های تابستانی فقط طعمشان را تداعی می کنند. برای ماندن خشک می شوند اما طراوت درختی شان را ندارند. کهنه هستند. مثل روزنامه ای که کلماتش دست نخورده مانده است ولی خبرش دیگر تازه نیست. خاطره ای است که با قضاوت کنونی ما تفسیر می شود. عکس ها با هر تماشا مدتی در خاطرمان خیس می خورند و لبخند ماسیده ای با افسوس اضافی به کاممان می ریزند. خشک کردن شیوه مناسبی  برای نگهداری از لبخند نیست. لبخند ها باید در وجود ما و متناسب با خودمان بزرگ شوند پا بگیرند و با ما به زندگی شان ادامه دهند.

 

لبخندها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۴۵
محمود واحدی
جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۰۲ ب.ظ

نوروز سرزده

هنوز درکی از فصل و تقویم نداشتم. برف های حیاط و کاشتن گندم و ریحان در بشقاب و روی قلک سفالی برایم بی ربط بود. شاید خانه  را خیلی به هم ریخته بودم که خانه تکانی لازم داشت. برف ها و برگ ها را که از حوض خالی می کردند حوض پر از آبی دریایی می شد. صبحی که دید و بازدیدها آغاز می شد یعنی نوروز آمده بود. اشک های درخت مو که سرازیر می شد، یعنی بهار شده بود. بهار به حرمت گیس سفید درخت آلوچه و شرم برگ های سرخ رز در حیاط مان می ماند. بهار در خانه های شهر باخانمان بود.

با همین بهارها و تابستان ها بزرگ شده ایم. تقویم و فصل ها را می دانیم و ازبر کرده ایم. شکوفه ها شعبده تکراری بهار هستند. سبزه ها بدون نگاه نگران مان هم سبز می شوند. خانه در سنگینی گلهای کاغذی دیوار علاقه ای به تکان خوردن ندارد. دیگر نوروز سرزده و ناشتا در خانه مان را نمی زند. بهار تکراری، امسال هم با قرار قبلی خواهد آمد. یقین دارم چند روز دیگر درخت انگور باز هم آبغوره خواهد گرفت.

 

نوروز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۲
محمود واحدی
سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ب.ظ

سلبریتی ها

سلبریتی ها - آیریس

سلبریتی ها نیازمند معرفی نیستند. نام و نام خانوادگی شان سوا از هم، هر کدام جذابیت خاص خود را دارند. با هرکدام و به شیوه ی مجزایی شناخته می شوند. نیازی به اظهار هیچ کدام ندارند. آنها به چهره هایشان معروف هستند. از اینکه  مردم را به محک بکشند لذت می برند. عینک دودی می زنند. غافل از اینکه از زیر ماسک هم قابل تشخیص هستند. مردم به شیوه راه رفتنشان کنجکاو می شوند. حتی سایه منحصر به فردی دارند. قابل پیگیری و دنبال کردن هستند. به سادگی دلبسته و وابسته شان می شویم.

معمولی ها لازم نیست خودشان را معرفی کنند. مگر اینکه درخواستی داشته باشند. مثل درخواست وام یا تقاضای تغییر نام و صدور شناسنامه ی المثنی. یا وقتی که از قطار و هواپیما جا مانده باشند. مشخصات هویتی شان از جمله نام و نام خانوادگی و نام پدر و سریال شناسنامه و... را می نویسند و هجی می کنند و به زبان می آورند. با هیچ کدام قابل شناسایی نیستند. فقط کدملی، وجودشان را به اثبات می رساند. یا وقتی که بمیرند. در این صورت به نام و نام خانوادگی و تاریخ فوت اکتفا می شود. چون بیشتر از این فقط اجرت سنگ تراش را بیهوده بالا برده اند.

معروف ها باید جزئیات را در نظر داشته باشند. چه غذایی را با ولع می خورند و با کدام موس موس می کنند. چه رنگی را دوست دارند. سگ شان به چه چیزهایی حساس است. آخرین بار کی برای مادرشان گریه کرده اند. چند بچه دارند. مجردند یا متاهل. این دو سوال آخری را برای استراتژیک ماندن نباید جواب بدهند. بچه داشتن وضعیت سوال متاهل و مجرد بودن را در موردشان مشخص نمی کند. گاهی بچه ندارند و متاهل هستند و گاهی مجردند و بچه هایشان را با لطف و محبت مضاعفی هنرمند بار می آورند. همیشه در چالش متاهل و مجرد بودن مستاصل مانده‏ اند. این مقوله، حکم بادبان قایقی را دارد که در لنگرگاه محض تماشای دست تکان دادن برای اهالی استقبال پایین است و به وقتش همراه با شیپور حرکت برای اهالی بدرقه برافراشته می‏شود. شایعه ی ازدواج و طلاقشان تلاطمی در طرفدارانشان می‏ آفریند. تغییری در تعدادشان نمی دهد. پچ پچ ها را بیشتر می کند. طرفدارها حق دارند در مورد فرجام یا نافرجام بودنش پیشگویی کنند.

سلبریتی ها- آیریس

معروف ها قیمومیت بچه های بی سرپرست را به عهده می گیرند. تا خرخره در گل مناطق سیل زده فرو می روند. با دست‏های خودشان محیط زیست را از بطری های یک بار مصرف پاک می کنند. بی آنکه از بدل‏کار برای نمایش هراسناکشان استفاده کنند. از گونه ی در حال انقراض پشه ی نیش نقره ای حمایت می کنند. به هنگام گذر از دروازه  شهر لباس محلی همان شهر را به تن دارند. لبخندها را با تمام ژست هایش و گریه ها را با انواع اندوه باری ازبر کرده‏ اند.

معروف ها نیازی به محبوبیت ندارند. محبوبیت مثل گواهینامه رانندگی است. یک بار امتحانش را داده اند. حالا برای معروف ماندن باید خبر ساز باشند. همچنان که برای راننده ماندن باید اتومبیل داشت. شجاعت و نیک مردی یا وقاحت و نامردی به یک اندازه خبر ساز هستند. مردم برای هر چهار گزینه هورا می کشند.

معروف ها محترم نیستند. محترم بودن بیشتر از اینکه خبرساز باشد دست و پا گیر است. کت و شلوار لباس مناسبی برای بندباز نیست.بندباز برای ماندن روی طناب باریک تماشا لباس تنگ را انتخاب می کند.آنها فرصت تشکر از تک تک طرفدارانشان را ندارند. وقعی به نظرات یا ابراز احساسات یا عرض ارادتشان نمی گذارند. گاهی که از این همه توجه عاصی شده اند حرف های رکیک می زنند. رکیک بودن برازنده صورتشان است. مثل ژست خنده ای که در منظر عموم به صورت داشته اند یا سیگار گران قیمتی که در عکس های تکی از لبهایشان آویزان مانده است. کارهای مهمتری دارند. با چین های صورتشان در حال مبارزه هستند. در مورد تعداد  چاک کتشان دگر اندیشی خواهند کرد. عکاسشان را معطل کرده ‏اند که عکسش را با حوله ی حمام و قهوه ی داغ صبحانه چاپ کند یا با لباس اسکی در کنار رختخوابش که با فتوشاپ سر از پیست در خواهد آورد.

معروف ها نیازی به اندیشیدن ندارند. مردم از مترسک انتظار هولناک بودن ندارند. همین که با نسیمی پاره های لباسش صدا بدهد خواسته ها برآورده شده است. معروف از هر موضوع ژست روشن اندیشی اش را انتخاب کرده است. در مورد فلسفه پیدایش جهان و دارویی برای میخچه ی پا به یک اندازه می تواند سخنران خوبی باشد. همه به نطق خالی از وجهه اش بی توجه اند. منتظر می مانند تا در لابه لای سخنانش به خاطره املتی که سوزانده است اشاره کند. یا به عشقی که با جمع کردن جزوه ها در راهروی دانشکده هنر های تجسمی مبتلا شده است اعتراف کند.

سلبریتی ها - آیریس

معروف ها نیازمند سنگین بودن نیستند. هرجا که لازم باشد به سس مخصوص پیتزایشان اشاره می کنند یا به موهایشان تهمت کم پشت بودن می زنند تا به استفاده از دارویی که جرات استفاده اش را ندارند اقرار کنند. یا خودشان را به شکم بارگی محکوم می کنند تا از فروش داروی لاغری حمایت کنند. برای خوشایند مردم شیرین کاری می کنند.

معروف ها وبلاگ نمی خوانند. وبلاگ نویس ها نباید به دلگیر شدنشان امیدوار باشند. حتی گذر نویسنده های مشهورهم به این وادی نمی افتد. چون عادت ندارند در پایین دست، دست و رویشان را بشویند.معروف ها بیشتر مشغول شمردن لایک‏هایشان هستند. هر از چندی از پشت شیشه برای همه لایک‏ها بوس می فرستند و می گویند که متعلق به مردمند. مثل مردم تربچه می خورند و انتهای پیژامه راه راهشان را زیر جوراب می گذارند. کمی برای دادن امضا و گرفتن عکس از ازدحام مردم دلگیر هستند. بادی گاردهایشان هم در کوچه و خیابان برای نگاه های بی دریغ و دست دادن های بی خودی سنگر می شوند. در دنیای مجازی هم مواظب شان هستند تا کسی به اسبشان یابو نگفته باشد.

معروف ها خودشان طرفدار هستند. طرفدار تیمی که رنگ برد به خود گرفته است. طرفدار سیاستمداری که مشتش را محکمتر به میز می کوبد. نویسنده ای که داستانش غوغا کرده است. فیلمی مفهومی که موفق به دیدنش نشده است. دانشمندی که از کارهایش سردرنمی آورد.

معروف ها احتیاجی به معرفی شدن ندارند معمولی ها آنها را خوب می شناسند. معروف ها فقط معروف هستند.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۱
محمود واحدی
چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ب.ظ

سرباز

 آیریس - سرباز

 

برق از سر پوتین هایش خواهد پرید. وقتی پاشنه هایش را محکم به هم بکوبد. هفت تیرش را ورانداز می کند مبادا توانایی اش را در تبدیل هفت انسان به هفت پیکر از دست داده باشد. سرنیزه اش را نصفه و نیمه از غلاف بیرون می کشد تا مطمئن شود تیغه ی برنده ای در امتداد دسته دارد. تیغه ی نوک تیزش می تواند از جیب یک مرد بالغ حین عبور، عکس دو نفره با بچه اش را نصف کند و تا دو شقه شدن قلبش به مسیرش ادامه دهد. غلاف می کند و در ردیفی از فانوسقه کنار نارنجک ها و خشاب های اضافی آویزان می کند. هر یک از خشابهایش شکم سی نفر را برای همیشه سیر می کند. نارنجکش که چهل تکه شود داخل کاسه آهنی ترین کلاهها می شود و مغز را به جوش می آورد. با تفنگش ژست نشانه رفتن می گیرد و مثل کیف زنانه به دوشش می اندازد. راه که می افتد صدای سوت و تشویق تماشاگران سکوت سینما را درهم می شکند. همه می دانند که کسی با این تجهیزات به شکار خرگوش نمی رود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۹
محمود واحدی
يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۲۳ ب.ظ

یکی از دوشفا

یکی از دو شفا

داستان کوتاه - محمود واحدی - یکی از دوشفا

پیرمرد همراهی ندارد. غیر از تلفن همراهی که داخل کفش مجلسی اش در جاکفشی جا گذاشته است. به دردش نمی خورد. دست‏های لرزانش دکمه های گوشی را از هم تشخیص نمی دهند. صدایش را هم نمی شنود. برایش سمعک خریده اند. راز سمعکش را فاش نخواهد کرد. پسرش بلند گفته است: « اگه مواظب فشار خونت نباشی دوباره باید بستری بشی.» و آرام‏تر ادامه داده است: « خدایا، یکی از دو شفا.» دخترش سرش داد کشیده: « باز هم قرصاتو نخوردی.» و نوه‏ اش وقتی که دست‏ های لرزانش را در دست گرفته بود پرسید: « بابا بزرگ خیلی سردته می لرزی؟» لرز احتضار است که مثل بهاری زودرس به سراغش آمده تا امیدوار باشد.

چند سال پیش دست تنها همراهش را در دست گرفته بود. همسرش دیگر جمله ها را نمی فهمید و کلمه ها را نمی شنید. پیرمرد به همسرش اشاره کرد یعنی «تو» دو انگشت درازش را حرکت داد یعنی « اگه بری» به خودش اشاره کرد یعنی «من» و انگشت اشاره ‏اش را بالا گرفت: «تنها می مونم». زن لبخند زد و به صورت بچه هایشان در عکس دورهمی خیره شد. مرد دست به سینه گذاشت و تلفن همراهش را نشان داد و خاموشش کرد. زن از جمله ی «من دیگه همراهی ندارم» تا «من دیگه همراه» را فهمید و خاموش شد.

پیرمرد کفش مجلسی نمی پوشد. راه به هیچ مجلسی ندارد. هر روز جلسه‏ مهمی با پرنده ‏های پارک دارد. صدایشان و آواز آرام شان را می‏ فهمد. راز سمعکش را فاش کرده است لابد وقتی به همه شان دانه می داده است. نجوایش را با گوش جان شنیده اند. در بلندترین پروازشان دومین شفا را برایش خواهند خواست.

محمود واحدی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۳
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۱ ب.ظ

اتاق شیرین

 قسمتی از داستان اتاق شیرین

صبح زود بیدار می‌شود. باز کتف مجسمه برق می‌زند. نزدیکش می‌شود؛ مجسمه یک بار از گردن شکسته و دوباره سر جایش چسبانده‌اند. زن از پشت مجسمه بیرون می‌آید.

- دیگه ازت نمی‌ترسم. بهتره بری.

- می‌دونم. از اول هم نمی‌خواستم بترسونمت. می‌خواستم به پسرم و عروس و نوه‌م سر بزنم. من یه بار از زندگی فرار کردم و همه چیزم رو از دست دادم.

شیرین مجسمه را بالای صندوقچه گذاشته است. با نوک انگشت‌هایش قطره اشکی را که از پلک‌های بسته‌اش جاری شده، پاک می‌کند. رو برمی‌گرداند سمت بهروز که چایی شیرین را هم می‌زند. بهروز لبخند می‌زند ولی دندان‌هایش دیگر معلوم نیست.

 

   مجموعه داستان آیریس - اتاق شیرین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۱
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۰ ب.ظ

یک مورب

 قسمتی از داستان یک مورب 

در سالن امتحانات پشت سر سارا نشسته‌ام. سارا شاگرد دوم کلاس است. همیشه یک نمره از من عقب می‌ماند. صدای پای خانم مشاور می‌آید. این صدا برای همه آشناست. مثل مانکن‌ها راه می‌رود. سارا سرش را به طرف من برمی‏گرداند. می‏گوید: «شادی چند وقتیه که اداشو در نیاوردی یکم بخندیم.» صدای پای خانم مشاور کنار صندلی من خاموش می‌شود. خم می‌شود و بیخ گوشم می‏گوید: «شادی جون، سولماز برگشته یه هفته پیشمون بمونه. داره دکتر می‏شه. به من قول داده دنبال تخصصش هم بره. با همین سارا یه روز بیا خونمون دخترمو ببین. شاید راز موفقیت‌شو به شما هم گفت.» صدای پای مانکن دوباره بلند می‌شود. بعد صدای خنده سارا بلند می‌شود. ادایش را در آورده‌ام.

مجموعه داستان آیریس - یک مورب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۰
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۹ ب.ظ

عروسک و آزاده

 قسمتی از داستان عروسک و آزاده

اگر زودتر از جعبه درش نمی‌آورد، حتماً خفه می‌شد. عروسک، زندگی‌اش را مدیون آزاده است. کاش موهای بنفشش قهوه‌ای روشن بود. آن وقت عین خانم معلمش می‌شد. کیف کوچکی به دست راستش می‌اندازد. وارد کلاس که می‌شود آن را روی میز می‌گذارد. کیف و مو و روپوشش همه قهوه‌ای روشن هستند. چپ دست است و با خط زیبایی روی تخته سیاه می‌نویسد. تند و تند در کلاس راه می‌رود اما قدم‌هایش صدا ندارند. کتاب فارسی را دستش می‌گیرد و دیکته می‌گوید به آخر خط که می‌رسد با لحن خاصی می‌گوید: «نقطه سر سطر.» آزاده فرصت پیدا می‌کند که سرش را بلند کند و یک بار دیگر براندازش کند. بزرگ که شود فقط معلم می‌شود. مدل کیف را می‌داند باید عین همان را بخرد و به بچه‌های کلاس هی نقطه سر سطر بگوید.

 

مجموعه داستان آیریس- عروسک و آزاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۹
محمود واحدی