محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۱۱ ب.ظ

زرشک

رئیس اداره با لباس بنفش جیغش در حال بالا رفتن به طرف تپه بود. هیات همراهش از همه طرف او را همراهی می کردند. تعدادی از کارمندها جلوتر برای لگد کردن خارها و کنار زدن سنگ ها پیشگام بودند. تعدادی در حدی بودند که دوش بدوش و  مراقب  رئیس باشند. عده ای هم چند قدم عقب تر می آمدند مبادا چیزی از جیب جلوتری ها بیافتد و در صحرا بماند. رئیس در مسیر تپه کنار درختچه ای ایستاد و  گفت:
- تصورش را بکنید گل های بزرگ این درخت در فصل بهار باز شوند دامنه این کوه چه منظره زیبایی پیدا می کند.
مسئول قسمت برنامه ریزی وسط حرف راننده ای که تازه استخدام شده بود پرید:
- قربان نمی دانستیم شما از درخت و باغبانی هم سر در می آورید.
- کاملا مشخص است. این درخت رز وحشی است. بوی گل های صورتی اش حتما همه جا را پر خواهد کرد. اگر صلاح می دانید نیم ساعت همین جا استراحت کنیم و از همین جا برگردیم.
آنهایی که ایستاده بودند  نشستند و بقیه که نشسته بودند دراز کشیدند. 
چند دقیقه بعد صدای زنگوله و پشت بندش صدای  پارس سگ چرت همه را پاره کرد. بز جلوتر از سگ های گله به جمع شان پیوسته بود. نوک چوب دستی چوپان زودتر از خودش دیده شد. رئیس از ترس سگ ها بلند شد:
- سلام عمو. خسته نباشی. کاش گله ات را کمی آن طرف تر ببری. ما چند دقیقه بعد راه می افتیم. 
- سلام آقای مهندس. راستش من قصد داشتم کمی بالا تر از جمع شما رد بشوم تا مزاحم تان نباشم. این بز بی صاحب گله را تا اینجا کشانده است.
- باید به این بزغاله یاد می دادی که پشت سرت بیاید نه این که تو را پشت سرش بکشاند.
- یاد نمی گیرد. وقتی از وسط  روستا رد می شویم برگ نهال ها را می خورد. بز طعم هیچ چیز را نمی داند چه برسد به این که درخت ها را بشناسد. برای همین تا کنار این درختچه یک نفس دویده است. 
 - حتما سگها و گوسفندها احمق تر از این بزغاله هستند که دنبالش ریسه شده اند. شاید هم صدای زنگوله گول شان زده است.
- نه آقای مهندس. سگ ها دنبالش کرده اند تا از گله بیشتر دور نشود. همه گوسفند ها هم می دانند که این درختچه را نمی شود خورد. می دانید تیغ های درخت زرشک مثل سوزن است. اصلا نمی شود نزدیکش شد. برای تفریح و چریدن دنبالش افتاده اند. این بز هم یک بار دور درخت چرخ می زند و راه می افتد. شما بودید زنگوله را گردن کدام حیوان می بستید. 
چوپان و سگ و گله دور درختچه زرشک چرخی زدند و همراه با صدای زنگوله راه افتادند.

@mahmod.vahedy2021

                          مجموعه داستان آیریس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۱۱
محمود واحدی
جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ب.ظ

وصال بیات

لحظه ای از زمان تصمیم دارد به ملاقات محرمانه ای بپردازد. روی نیمکتی که آلوده هزاران گفتگوی مگو شده است. دو آشنا که صورت های همدیگر را می شناسند. به هم خیره خواهند شد. آنقدر دزدانه که ترحم در چروکی از پف پایینی چشم گم شود.

پسرک گفته بود در طلیعه اولین روز ناکامی می میرد ولی نمرده بود. دخترک گفته بود در انتظارش می ماند ولی نمانده بود. 

هر دو از حصار علاقه شق و رقی ناخواسته آزاد شده اند و حالا مرتکب ملاقاتی بی حاصل هستند. دخترک دندان های مبتلا به خنده پسرک را به یاد دارد. اما دندان و لبخند زیر دست هنر ارزان قیمت دندان ساز جان داده اند. پسرک گونه های به رنگ شرم را به یاد دارد که آرام در چروک هایش خزیده اند. 

پیر مرد به اندازه مردمک های پیرزن لرز دارد. وصال مثل وجودشان پیر و خرفت شده است. این جمله را پیرمرد آهسته گفته است بی آنکه بداند پیرزن امکانات شنیدن نجوا را ندارد. از نیمکت کنده می شود. پشت سرش را نگاه می کند تا فریب کهنه اش را برای دومین بار اجرا کند. وانمود می کند که برخواهد گشت. پیرزن از نیمکت به خواب رفته است. تا نمودی از شکیبایی داشته باشد. این شکیبایی مثل دست پختش بی مزه است.

محیط بی جان از این منظره جان نگرفت. زمان به خاطر ولخرجی لحظه اش پشیمان است. نیمکت مثل جنازه به بقایش ادامه داد.

 

مجموعه داستان آیریس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۵۴
محمود واحدی