محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

سلام 

مدتهاست کوبه درهای چوبی به صدا در نمی آیند. نه به خاطر اینکه کوبه ای نداشته باشند. مردم حوصله جرجر لولاهای خشک شده شان را ندارند. درها از تراکم خاطراتی که پشت سرشان تلنبار شده است شکاف برداشته اند. خورشید که بالا می آید از شکاف ها سرک می کشد. خورشید هم به اندازه ی ما تشنه راز حیاط و مطبخ و حوض است. پشت در حتما درخت اناری دانه هایش را لای کاسه برگ های مو تکانده است. خرمالوها مثل چراغ درخشیده اند و از حصار کاه و گل بالا رفته اند و سوسو یشان به جایی نرسیده است. حوض آبی اش از آن همه برگ قهوه ای موج برداشته است. پا که به اتاق بگذاری گرد و غبار داستانهایش تا سقف بالا می رود تا کف دستش را به چوب های مرتبش بزند و به همان آرامی از باریکه ی نور آفتاب پایین می آیند و در خفقانی از تکرار به زندگی فاخرشان ادامه می دهند. 

قصد دارم با کمال احترام حلقه ی همه درهای چوبی را بکوبم و  بدوم. در انتهای کوچه خواهم ایستاد تا شاید ناسزایی از پیرزن بدعنقی شنیده شود.