محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۲۳ ب.ظ

یکی از دوشفا

یکی از دو شفا

داستان کوتاه - محمود واحدی - یکی از دوشفا

پیرمرد همراهی ندارد. غیر از تلفن همراهی که داخل کفش مجلسی اش در جاکفشی جا گذاشته است. به دردش نمی خورد. دست‏های لرزانش دکمه های گوشی را از هم تشخیص نمی دهند. صدایش را هم نمی شنود. برایش سمعک خریده اند. راز سمعکش را فاش نخواهد کرد. پسرش بلند گفته است: « اگه مواظب فشار خونت نباشی دوباره باید بستری بشی.» و آرام‏تر ادامه داده است: « خدایا، یکی از دو شفا.» دخترش سرش داد کشیده: « باز هم قرصاتو نخوردی.» و نوه‏ اش وقتی که دست‏ های لرزانش را در دست گرفته بود پرسید: « بابا بزرگ خیلی سردته می لرزی؟» لرز احتضار است که مثل بهاری زودرس به سراغش آمده تا امیدوار باشد.

چند سال پیش دست تنها همراهش را در دست گرفته بود. همسرش دیگر جمله ها را نمی فهمید و کلمه ها را نمی شنید. پیرمرد به همسرش اشاره کرد یعنی «تو» دو انگشت درازش را حرکت داد یعنی « اگه بری» به خودش اشاره کرد یعنی «من» و انگشت اشاره ‏اش را بالا گرفت: «تنها می مونم». زن لبخند زد و به صورت بچه هایشان در عکس دورهمی خیره شد. مرد دست به سینه گذاشت و تلفن همراهش را نشان داد و خاموشش کرد. زن از جمله ی «من دیگه همراهی ندارم» تا «من دیگه همراه» را فهمید و خاموش شد.

پیرمرد کفش مجلسی نمی پوشد. راه به هیچ مجلسی ندارد. هر روز جلسه‏ مهمی با پرنده ‏های پارک دارد. صدایشان و آواز آرام شان را می‏ فهمد. راز سمعکش را فاش کرده است لابد وقتی به همه شان دانه می داده است. نجوایش را با گوش جان شنیده اند. در بلندترین پروازشان دومین شفا را برایش خواهند خواست.

محمود واحدی

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی