جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ
مجموعه داستان آیریس شامل 10 داستان کوتاه در 106 صفحه می باشد و اخیرا توسط انتشارات شایسته تبریز به چاپ رسیده است.
آیریس عنوان یکی از ده داستان این مجموعه می باشد که بیشتر به دو مفهوم رنگین کمان و گل زنبق ترجمه شده است. گونه ای از گل زنبق به صورت وحشی در اوایل فصل بهار گل میدهد. که بیشتر به گل نوروزی معروف است. در اولین داستان مجموعه به گل نوروزی اشاره شده است. راوی داستان بعد از دیدن گل های نوروزی به زندگی امیدوار می شود اما کار از کار گذشته است.

آیریس، قربانی حاجی ، خواب شیطان، قیصر، لی لی ، مهرانگیز، در خدمت استاد ، عروسک و آزاده، یک مورب و اتاق شیرین، داستانهای کوتاه مجموعه می باشند.

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۳۱ ب.ظ
طبیعت، امروز با صدای باقیمانده ترقه های چهارشنبه سوری از خواب پرید. پرنده ها با آهنگ رپ ماشین اسپورت خارج خواندند. شاخه ی بید را مجنونی شکست. چمن های نونوار در دام مثلث منقل، دچار حریق شدند. گل شیپوری جیغ کشید. پوشک بچه به پای لاک پشت پیچید و تا بالای تپه رفت. سفره های خالی به دست باد افتاد و محفل خصوصی گون ها پر از غربیه شد. بطری سبز بدبو روی سر سنگ شکست و زیر پای برهنه سمندر ریخت. آتش به جان گزنک افتاد و دامن کشان تا نیستان دوید و دشت را روسیاه کرد. زاغ آسمان را برای جولان دود خالی کرد. ختمی باطل السحر خواند و آرام به بوته اسفند گفت : «نگفتم سیزده نحس است؟»

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۰۹ ب.ظ
خورشید امروز از شبنم نرگسی در بزنگاه سحر زاییده شد. نرگس برای آسمان چشم نازک کرده بود. آسمان که آب دستش بود زمین گذاشت و خورشید هوا کرد. اشکی که از گونه ای به آسمان برود مثل سیبی که از آسمان به زمین بیافتد هزار چرخ می خورد. هر چه زیبایی از همنشینی با گل داشت تلالو شد. درخشید و سحرگاهی از بالای تپه شهر آغاز شد. گره گیسوی تپه، آبی و افشان تا کتف دشت راه افتاد. بره ی کوچک چموش جلوتر از گله از روی عکسش پرید. در دنج ترین قسمت دره تصویر کفشدوزک و خود قورباغه در آینه ی چشمه صاف شدند. برکه به طنازی بال های سنجاقک دماغش را خارند و عطسه کرد. قطره ی درخشان آسمانی هر لحظه گرم تر می شد از آتشی که با هر حادثه به جانش افتاد. شیفتگی حجب و حیا را از نگاهش گرفت. بالاتر آمد و دقیق تر خیره شد. در وسط ترین قسمت آسمان آتش گرفت و رسوا شد. خورشیدی به این بزرگی را مگر می شد حاشا کرد. اتفاقی افتاده بود تا اوج بگیرد. حس غریبی به نرگس داشت. دست دراز کرده بود تا پشم های بره را نوازش دهد. در آب رودخانه آب تنی کند. با لودگی روی بالهای سنجاقک رنگین کمان بکشد و لپ چشمه را بگیرد. خورشید وقارش را به باد داده بود. با اولین ابری که به دستش رسید اشک ها و آب دماغش را پاک کرد. از پشت آن سرک کشید و چشم و ابرو پراند.
پیرمرد دهقان کلاه حصیری اش را بالاتر برد نگاه طعنه آمیزی به صورت آفتاب تموز انداخت و سرش را تکان داد. شلوار خورشید هزار تا شده بود. با جنگل و کوه و کویر و دشت و موهای طلایی گندم زار و گونه های زردآلو دیده بوسی کرد. با خنده بلند و بزرگ صخره همراه شد و خندید. زمین تحمل این همه خنده و شادی را ندارد. عکسش را در دورترین نقطه دریا دید زد. چقدر فرتوت شده است. دریا لب تر کرد و خورشید غرق شده تکه تکه شد. نباید عنان از کف می داد. زمین برای هرحسی کوچک است. آرزو کرد دوباره متولد شود. سنگینی تمام احساسات را با لودگی بیشتری به دوش بکشد. سبک سرانه بالا برود و زمین را به خاطر کوچک بودنش تحقیر کند.
در لحظه ای درهم تنیدگی عصر و شب؛ خورشید دست هایش را تکاند. تا هر چه از دیدار زمین نورانی شده است بریزد. مثل معلمی که در انتهای درس گچ های دستش را بتکاند. نفسی تازه کرد و به زیر آب رفت.

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۱۶ ب.ظ
اسفند بیست و نه شماره معکوس تا پایان زمستان است. شمارشی در ولع حریصانه آب شدن زندگی های یخ زده و بیداری از سکوت خواب آلودگی. اسفند بیش از اینکه فرزند زمستان باشد ساقدوش فروردین است. اسفند حاضر است برای فروردین دود شود. تا گل های نازک نارنجی دشت های بهاری از چشم زخم تگرگ و حسادت برفی سرزده به دور باشند. او سی قدم جلوتر می آید تا بگوید بدنظرها چشم هایشان را غلاف کنند تا زیباترین اتفاق سال با همه رنگ های زیبایش با ملازمان خوش الحانش با طمانینه از کوچه های برف گرفته رد شود. در اولین ندای «دورباش و کورباش»، فروردین سرمست از طراوت باران دامن از دست خواهد داد و هرچه گل و قاصدک در چنته دارد شباش خوش رقصی نسیم خواهد کرد. با ترفندی بهاری به لهجه چکاوک و سارهای آشوب گر نغمه نوروز را هماهنگ خواهد کرد. پیچک دست به دامان بلندترین چنار، از سر و کولش بالا خواهد رفت تا از آن بالا برای فرود پرستو ها دست تکان دهد. کبک ها لحظه ای به دور از حجب همیشگی شان بلند خواهند خندید. توپ سال تحویل صحرا به همین زیبایی است. اسفند متواضعانه می ایستد تا تمام شود. روح یخ زده اش را با آب عجین کرد. با خنک های آب پیازهای زیر خاک را قلقلک داد. چشمهایش را از گونه آسمان باراند. یک دسته گل یخ، به آب رودخانه داد تا به سینه کوه بفشارد. از فاصله ای دور عید را به درخت سفیدپوش بادام تبریک گفت و پاورچین رفت.

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ب.ظ
لبخند ها در قاب، پژمرده نمی شوند. بو نمی گیرند و از نا نمی افتند. ماندگار می شوند. مثل لواشکی از میوه های تابستانی فقط طعمشان را تداعی می کنند. برای ماندن خشک می شوند اما طراوت درختی شان را ندارند. کهنه هستند. مثل روزنامه ای که کلماتش دست نخورده مانده است ولی خبرش دیگر تازه نیست. خاطره ای است که با قضاوت کنونی ما تفسیر می شود. عکس ها با هر تماشا مدتی در خاطرمان خیس می خورند و لبخند ماسیده ای با افسوس اضافی به کاممان می ریزند. خشک کردن شیوه مناسبی برای نگهداری از لبخند نیست. لبخند ها باید در وجود ما و متناسب با خودمان بزرگ شوند پا بگیرند و با ما به زندگی شان ادامه دهند.

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۰۲ ب.ظ
هنوز درکی از فصل و تقویم نداشتم. برف های حیاط و کاشتن گندم و ریحان در بشقاب و روی قلک سفالی برایم بی ربط بود. شاید خانه را خیلی به هم ریخته بودم که خانه تکانی لازم داشت. برف ها و برگ ها را که از حوض خالی می کردند حوض پر از آبی دریایی می شد. صبحی که دید و بازدیدها آغاز می شد یعنی نوروز آمده بود. اشک های درخت مو که سرازیر می شد، یعنی بهار شده بود. بهار به حرمت گیس سفید درخت آلوچه و شرم برگ های سرخ رز در حیاط مان می ماند. بهار در خانه های شهر باخانمان بود.
با همین بهارها و تابستان ها بزرگ شده ایم. تقویم و فصل ها را می دانیم و ازبر کرده ایم. شکوفه ها شعبده تکراری بهار هستند. سبزه ها بدون نگاه نگران مان هم سبز می شوند. خانه در سنگینی گلهای کاغذی دیوار علاقه ای به تکان خوردن ندارد. دیگر نوروز سرزده و ناشتا در خانه مان را نمی زند. بهار تکراری، امسال هم با قرار قبلی خواهد آمد. یقین دارم چند روز دیگر درخت انگور باز هم آبغوره خواهد گرفت.

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ب.ظ

سلبریتی ها نیازمند معرفی نیستند. نام و نام خانوادگی شان سوا از هم، هر کدام جذابیت خاص خود را دارند. با هرکدام و به شیوه ی مجزایی شناخته می شوند. نیازی به اظهار هیچ کدام ندارند. آنها به چهره هایشان معروف هستند. از اینکه مردم را به محک بکشند لذت می برند. عینک دودی می زنند. غافل از اینکه از زیر ماسک هم قابل تشخیص هستند. مردم به شیوه راه رفتنشان کنجکاو می شوند. حتی سایه منحصر به فردی دارند. قابل پیگیری و دنبال کردن هستند. به سادگی دلبسته و وابسته شان می شویم.
معمولی ها لازم نیست خودشان را معرفی کنند. مگر اینکه درخواستی داشته باشند. مثل درخواست وام یا تقاضای تغییر نام و صدور شناسنامه ی المثنی. یا وقتی که از قطار و هواپیما جا مانده باشند. مشخصات هویتی شان از جمله نام و نام خانوادگی و نام پدر و سریال شناسنامه و... را می نویسند و هجی می کنند و به زبان می آورند. با هیچ کدام قابل شناسایی نیستند. فقط کدملی، وجودشان را به اثبات می رساند. یا وقتی که بمیرند. در این صورت به نام و نام خانوادگی و تاریخ فوت اکتفا می شود. چون بیشتر از این فقط اجرت سنگ تراش را بیهوده بالا برده اند.
معروف ها باید جزئیات را در نظر داشته باشند. چه غذایی را با ولع می خورند و با کدام موس موس می کنند. چه رنگی را دوست دارند. سگ شان به چه چیزهایی حساس است. آخرین بار کی برای مادرشان گریه کرده اند. چند بچه دارند. مجردند یا متاهل. این دو سوال آخری را برای استراتژیک ماندن نباید جواب بدهند. بچه داشتن وضعیت سوال متاهل و مجرد بودن را در موردشان مشخص نمی کند. گاهی بچه ندارند و متاهل هستند و گاهی مجردند و بچه هایشان را با لطف و محبت مضاعفی هنرمند بار می آورند. همیشه در چالش متاهل و مجرد بودن مستاصل مانده اند. این مقوله، حکم بادبان قایقی را دارد که در لنگرگاه محض تماشای دست تکان دادن برای اهالی استقبال پایین است و به وقتش همراه با شیپور حرکت برای اهالی بدرقه برافراشته میشود. شایعه ی ازدواج و طلاقشان تلاطمی در طرفدارانشان می آفریند. تغییری در تعدادشان نمی دهد. پچ پچ ها را بیشتر می کند. طرفدارها حق دارند در مورد فرجام یا نافرجام بودنش پیشگویی کنند.

معروف ها قیمومیت بچه های بی سرپرست را به عهده می گیرند. تا خرخره در گل مناطق سیل زده فرو می روند. با دستهای خودشان محیط زیست را از بطری های یک بار مصرف پاک می کنند. بی آنکه از بدلکار برای نمایش هراسناکشان استفاده کنند. از گونه ی در حال انقراض پشه ی نیش نقره ای حمایت می کنند. به هنگام گذر از دروازه شهر لباس محلی همان شهر را به تن دارند. لبخندها را با تمام ژست هایش و گریه ها را با انواع اندوه باری ازبر کرده اند.
معروف ها نیازی به محبوبیت ندارند. محبوبیت مثل گواهینامه رانندگی است. یک بار امتحانش را داده اند. حالا برای معروف ماندن باید خبر ساز باشند. همچنان که برای راننده ماندن باید اتومبیل داشت. شجاعت و نیک مردی یا وقاحت و نامردی به یک اندازه خبر ساز هستند. مردم برای هر چهار گزینه هورا می کشند.
معروف ها محترم نیستند. محترم بودن بیشتر از اینکه خبرساز باشد دست و پا گیر است. کت و شلوار لباس مناسبی برای بندباز نیست.بندباز برای ماندن روی طناب باریک تماشا لباس تنگ را انتخاب می کند.آنها فرصت تشکر از تک تک طرفدارانشان را ندارند. وقعی به نظرات یا ابراز احساسات یا عرض ارادتشان نمی گذارند. گاهی که از این همه توجه عاصی شده اند حرف های رکیک می زنند. رکیک بودن برازنده صورتشان است. مثل ژست خنده ای که در منظر عموم به صورت داشته اند یا سیگار گران قیمتی که در عکس های تکی از لبهایشان آویزان مانده است. کارهای مهمتری دارند. با چین های صورتشان در حال مبارزه هستند. در مورد تعداد چاک کتشان دگر اندیشی خواهند کرد. عکاسشان را معطل کرده اند که عکسش را با حوله ی حمام و قهوه ی داغ صبحانه چاپ کند یا با لباس اسکی در کنار رختخوابش که با فتوشاپ سر از پیست در خواهد آورد.
معروف ها نیازی به اندیشیدن ندارند. مردم از مترسک انتظار هولناک بودن ندارند. همین که با نسیمی پاره های لباسش صدا بدهد خواسته ها برآورده شده است. معروف از هر موضوع ژست روشن اندیشی اش را انتخاب کرده است. در مورد فلسفه پیدایش جهان و دارویی برای میخچه ی پا به یک اندازه می تواند سخنران خوبی باشد. همه به نطق خالی از وجهه اش بی توجه اند. منتظر می مانند تا در لابه لای سخنانش به خاطره املتی که سوزانده است اشاره کند. یا به عشقی که با جمع کردن جزوه ها در راهروی دانشکده هنر های تجسمی مبتلا شده است اعتراف کند.

معروف ها نیازمند سنگین بودن نیستند. هرجا که لازم باشد به سس مخصوص پیتزایشان اشاره می کنند یا به موهایشان تهمت کم پشت بودن می زنند تا به استفاده از دارویی که جرات استفاده اش را ندارند اقرار کنند. یا خودشان را به شکم بارگی محکوم می کنند تا از فروش داروی لاغری حمایت کنند. برای خوشایند مردم شیرین کاری می کنند.
معروف ها وبلاگ نمی خوانند. وبلاگ نویس ها نباید به دلگیر شدنشان امیدوار باشند. حتی گذر نویسنده های مشهورهم به این وادی نمی افتد. چون عادت ندارند در پایین دست، دست و رویشان را بشویند.معروف ها بیشتر مشغول شمردن لایکهایشان هستند. هر از چندی از پشت شیشه برای همه لایکها بوس می فرستند و می گویند که متعلق به مردمند. مثل مردم تربچه می خورند و انتهای پیژامه راه راهشان را زیر جوراب می گذارند. کمی برای دادن امضا و گرفتن عکس از ازدحام مردم دلگیر هستند. بادی گاردهایشان هم در کوچه و خیابان برای نگاه های بی دریغ و دست دادن های بی خودی سنگر می شوند. در دنیای مجازی هم مواظب شان هستند تا کسی به اسبشان یابو نگفته باشد.
معروف ها خودشان طرفدار هستند. طرفدار تیمی که رنگ برد به خود گرفته است. طرفدار سیاستمداری که مشتش را محکمتر به میز می کوبد. نویسنده ای که داستانش غوغا کرده است. فیلمی مفهومی که موفق به دیدنش نشده است. دانشمندی که از کارهایش سردرنمی آورد.
معروف ها احتیاجی به معرفی شدن ندارند معمولی ها آنها را خوب می شناسند. معروف ها فقط معروف هستند.
چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ب.ظ

برق از سر پوتین هایش خواهد پرید. وقتی پاشنه هایش را محکم به هم بکوبد. هفت تیرش را ورانداز می کند مبادا توانایی اش را در تبدیل هفت انسان به هفت پیکر از دست داده باشد. سرنیزه اش را نصفه و نیمه از غلاف بیرون می کشد تا مطمئن شود تیغه ی برنده ای در امتداد دسته دارد. تیغه ی نوک تیزش می تواند از جیب یک مرد بالغ حین عبور، عکس دو نفره با بچه اش را نصف کند و تا دو شقه شدن قلبش به مسیرش ادامه دهد. غلاف می کند و در ردیفی از فانوسقه کنار نارنجک ها و خشاب های اضافی آویزان می کند. هر یک از خشابهایش شکم سی نفر را برای همیشه سیر می کند. نارنجکش که چهل تکه شود داخل کاسه آهنی ترین کلاهها می شود و مغز را به جوش می آورد. با تفنگش ژست نشانه رفتن می گیرد و مثل کیف زنانه به دوشش می اندازد. راه که می افتد صدای سوت و تشویق تماشاگران سکوت سینما را درهم می شکند. همه می دانند که کسی با این تجهیزات به شکار خرگوش نمی رود.
يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۲۳ ب.ظ
یکی از دو شفا

پیرمرد همراهی ندارد. غیر از تلفن همراهی که داخل کفش مجلسی اش در جاکفشی جا گذاشته است. به دردش نمی خورد. دستهای لرزانش دکمه های گوشی را از هم تشخیص نمی دهند. صدایش را هم نمی شنود. برایش سمعک خریده اند. راز سمعکش را فاش نخواهد کرد. پسرش بلند گفته است: « اگه مواظب فشار خونت نباشی دوباره باید بستری بشی.» و آرامتر ادامه داده است: « خدایا، یکی از دو شفا.» دخترش سرش داد کشیده: « باز هم قرصاتو نخوردی.» و نوه اش وقتی که دست های لرزانش را در دست گرفته بود پرسید: « بابا بزرگ خیلی سردته می لرزی؟» لرز احتضار است که مثل بهاری زودرس به سراغش آمده تا امیدوار باشد.
چند سال پیش دست تنها همراهش را در دست گرفته بود. همسرش دیگر جمله ها را نمی فهمید و کلمه ها را نمی شنید. پیرمرد به همسرش اشاره کرد یعنی «تو» دو انگشت درازش را حرکت داد یعنی « اگه بری» به خودش اشاره کرد یعنی «من» و انگشت اشاره اش را بالا گرفت: «تنها می مونم». زن لبخند زد و به صورت بچه هایشان در عکس دورهمی خیره شد. مرد دست به سینه گذاشت و تلفن همراهش را نشان داد و خاموشش کرد. زن از جمله ی «من دیگه همراهی ندارم» تا «من دیگه همراه» را فهمید و خاموش شد.
پیرمرد کفش مجلسی نمی پوشد. راه به هیچ مجلسی ندارد. هر روز جلسه مهمی با پرنده های پارک دارد. صدایشان و آواز آرام شان را می فهمد. راز سمعکش را فاش کرده است لابد وقتی به همه شان دانه می داده است. نجوایش را با گوش جان شنیده اند. در بلندترین پروازشان دومین شفا را برایش خواهند خواست.
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۱ ب.ظ
قسمتی از داستان اتاق شیرین
صبح زود بیدار میشود. باز کتف مجسمه برق میزند. نزدیکش میشود؛ مجسمه یک بار از گردن شکسته و دوباره سر جایش چسباندهاند. زن از پشت مجسمه بیرون میآید.
- دیگه ازت نمیترسم. بهتره بری.
- میدونم. از اول هم نمیخواستم بترسونمت. میخواستم به پسرم و عروس و نوهم سر بزنم. من یه بار از زندگی فرار کردم و همه چیزم رو از دست دادم.
شیرین مجسمه را بالای صندوقچه گذاشته است. با نوک انگشتهایش قطره اشکی را که از پلکهای بستهاش جاری شده، پاک میکند. رو برمیگرداند سمت بهروز که چایی شیرین را هم میزند. بهروز لبخند میزند ولی دندانهایش دیگر معلوم نیست.
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۰ ب.ظ
قسمتی از داستان یک مورب
در سالن امتحانات پشت سر سارا نشستهام. سارا شاگرد دوم کلاس است. همیشه یک نمره از من عقب میماند. صدای پای خانم مشاور میآید. این صدا برای همه آشناست. مثل مانکنها راه میرود. سارا سرش را به طرف من برمیگرداند. میگوید: «شادی چند وقتیه که اداشو در نیاوردی یکم بخندیم.» صدای پای خانم مشاور کنار صندلی من خاموش میشود. خم میشود و بیخ گوشم میگوید: «شادی جون، سولماز برگشته یه هفته پیشمون بمونه. داره دکتر میشه. به من قول داده دنبال تخصصش هم بره. با همین سارا یه روز بیا خونمون دخترمو ببین. شاید راز موفقیتشو به شما هم گفت.» صدای پای مانکن دوباره بلند میشود. بعد صدای خنده سارا بلند میشود. ادایش را در آوردهام.
