محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۵ ب.ظ

قیصر

 قسمتی از داستان قیصر

سر نوشابه با جعفر شرط بسته‌ام. انتخابم غلط است کوکا اشکم را درمی‏آورد. به دماغم می‏پرد و یک قلپ روی کف بوفه‌ی سینما می‌ریزد. نوبت جعفر که می‌رسد کانادا برمی‌دارد و یک نفس بالا می‏رود. لب‌های کلفتش تمام دهانه‌ی شیشه را گرفته است. مثل ماهی لب‌هایش را باز و بسته می‌کند و گلویش صدای قورت می‌دهد. ناگهان از داخل سینما همهمه‌ای به پا می‌شود. درهای دو لنگه فنری به پشت یکی می‌خورد و باز می‌شود و وقتی رها می‏شود به شانه‌های بیجان پدر جعفر می‌خورد. جلوی گیشه بلیط روی موزاییک رهایش می‌کنند. داخل سینما قلبش گرفته است. داد زده بود. سکوت قلبش در هیاهوی تارزان گم شده بود. تا وقتی که کریم سوسن از مستی فارغ شود و چشم‌های تنگ و کوچکش را باز کند و داد بزند‌: «آهای مردم، یه بابایی ، اینجا مرده.» آپاراتچی پارچه‌ای آورد و تا روی سرش کشید. روی پارچه نوشته بود: «صمد آرتیست می‌شود.»

 

مجموعه داستان آیریس - قیصر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۵
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۳ ب.ظ

خواب شیطان

 قسمتی از داستان خواب شیطان 

اسد پشت فرمان خوابش گرفته است. صدای گرم و گیرایی می‌گوید: «گل‌های رنگارنگ.» شقایق‌ها دشت را سرخ کرده‌اند. هما روی فرمان نشسته است. از سینه‌کش جاده بالا می‌رود. باز هم معمای جاده به سراغش می‌آید. این جاده‌ها کجا تمام می‌شوند. تا به حال انتهای جاده‌ها را ندیده است. به نوک تپه که می‌رسد زیر پایش پر از شقایق است. دشت از این همه زیبایی سرخ شده است. تریلی می‌افتد توی سرازیری و سرعت می‌گیرد. پایش را روی ترمز فشار می‌دهد. پای چپش به زنجیر چرخ گیر کرده است. این لعنتی را باید سر موقع جمعش می‌کرد. دست چپش به تنهایی نمی‌تواند فرمان را نگه دارد. با دست راست دنده معکوس می‌کشد. عقربه‌ی سرعت سرجایش می‌ماند. به آینه نگاه می‌کند وسط کلاهش یک ساعت سفید چسبانده‌اند. عقربه‌اش از نوزده گذشته است. خواننده، آهنگش را قطع می‌کند. می‌گوید: «باید قرص‌هاتو سر وقت می‌خوردی.»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۳
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ

قربانی حاجی

 قسمتی از داستان قربانی حاجی 

سر سفره که می‌نشیند موبایلش دانگی صدا می‌دهد. روی صفحه موبایل نوشته است « گوساله ». از صبح بیشتر از ده بار گوشی با این پیام به صدا درآمده و حاجی وقت نداشته نگاهش کند. گوشی را بر می‌دارد. «الو. منصور خودتی؟ زنگ زدم بگم یادت نره فردا اول صبح گوساله وسط حیاط باشه. واِلا خودت رو می‌زنم زمین. جهنم ضرر، امسال گوشت الاغ نذری می‏دم.» و از ته دل قهقهه می‌زند. ساکت که می‌شود منصور می‌گوید: «کی بدقولی کردم حاجی؟ هرسال برات گاو کشتم عین هلو! قدر نمی‌‌شناسی. یا دست من نمک نداره یا تو نمی‌دونی نمک چیه!»

 

مجموعه داستان آیریس - قربانی حاجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۲
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ

آیریس

 قسمتی از داستان آیریس 

ناگهان صدای ناله‌ی بچه‌ای می‌آید. روباه است. پشت‌بندش صدای شکستن ظرفی می‌شنوم. حواسم پرت می‌شود. از انبار بیرون می‌دوم. گرگین روباه را دنبال کرده است. روباه از ترس به داخل اتاق دویده. حالا من و روباه تنها هستیم، ترسیده است. دست‌هایم را پشتم می‌گیرم. چند لحظه همدیگر را نگاه می‌کنیم. زیباییش خیره‌کننده است. از جایم تکان بخورم رم می‌کند و گمش می‌کنم. اگر حرکت نکنم از من خسته می‌شود و فرار می‌کند. راه‌مان را از هم جدا می‌کنیم. همان‏طور که نگاهش را در چشم‌هایم حبس کرده‌ام، عقب عقب می‏روم تا به گرگین می‌رسم. دستم را روی سرش می‌گذارم. زانو می‌زند. روباه آهسته و با اطمینان از جلوی‌مان رد می‌شود. تا سیم خاردار باغ می‌دود و در سربالایی انتهای باغ ناپدید می‌شود.

 

مجموعه داستان آیریس - ایریس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۱
محمود واحدی
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

در خدمت استاد

قسمتی از داستان در خدمت استاد

به خانه که می‌رسم خیلی زود وردها را شروع می‌کنم و تمرکز می‌کنم. صدا گوش‌هایم را کر می‌کند و موج می‏گیرد. روحم خیلی آرام سوار موج می‌شود و شناور می‌شوم. بالا می‌روم و جنازه خودم را آن پایین می‌بینم. برایش دست تکان می‌دهم. موج مرا بالاتر می‌برد. آجرهای سقف را درونم حس می‌کنم. به پشت بام می‌رسم. هوا سرد است و آسمان پر از ستاره. با سرعت تمام از برف‌های پشت بام دور می‌شوم. جثه عظیم استاد را در گوشه‌ای از آسمان تشخیص می‌دهم. لباس سفید بلندی پوشیده است. وقتی نزدیکش می‏شوم قدرتی مرا به عقب می‌راند. قالبی کوچک از خودش به سویم می‌فرستد. نزدیک‌تر که می‏شود خجالت می‌کشم و فورا روی لباسم تمرکز می‌کنم. عین همان لباس را به تنم می‌بینم. استاد مثل یک نهنگ در آسمان شنا می‌کند و من سه قدم عقب‌تر از او جولان می‌دهم. هر کس او را می‌بیند کنار می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۳۴
محمود واحدی
جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ب.ظ

مادر

 

مادر

 

پنجره از سنگینی نگاهم عرق می کند. از بار بخاری که به پشت شیشه اش می کشد. بوی دمنوش پونه همه جا را گرفته است. مادرم دور بسترم پرسه می زند. بوی سبزی گرفته از این همه آشی که پخته است. دیشب عطسه کرده ام و لابد تب می کند. از بس که برای بچه اش مرده است.  بی گدار در خاطر خوشش غرق می شوم. بی گمان آب از سرم گذشته است. نگاه پر از ملامتش باز هم افاقه کرد. صورتم به دقت او مبتلا به است. در طلیعه خوابم سربالینم نشسته بود.  چادرش را تا زیر چانه ام کشیده و آرام رفته است. مبادا خاطر پلکم مکدر شود. این خانه پر از رد مادر است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۳
محمود واحدی