محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

در خدمت استاد

قسمتی از داستان در خدمت استاد

به خانه که می‌رسم خیلی زود وردها را شروع می‌کنم و تمرکز می‌کنم. صدا گوش‌هایم را کر می‌کند و موج می‏گیرد. روحم خیلی آرام سوار موج می‌شود و شناور می‌شوم. بالا می‌روم و جنازه خودم را آن پایین می‌بینم. برایش دست تکان می‌دهم. موج مرا بالاتر می‌برد. آجرهای سقف را درونم حس می‌کنم. به پشت بام می‌رسم. هوا سرد است و آسمان پر از ستاره. با سرعت تمام از برف‌های پشت بام دور می‌شوم. جثه عظیم استاد را در گوشه‌ای از آسمان تشخیص می‌دهم. لباس سفید بلندی پوشیده است. وقتی نزدیکش می‏شوم قدرتی مرا به عقب می‌راند. قالبی کوچک از خودش به سویم می‌فرستد. نزدیک‌تر که می‏شود خجالت می‌کشم و فورا روی لباسم تمرکز می‌کنم. عین همان لباس را به تنم می‌بینم. استاد مثل یک نهنگ در آسمان شنا می‌کند و من سه قدم عقب‌تر از او جولان می‌دهم. هر کس او را می‌بیند کنار می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی