محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ب.ظ

مادر

 

مادر

 

پنجره از سنگینی نگاهم عرق می کند. از بار بخاری که به پشت شیشه اش می کشد. بوی دمنوش پونه همه جا را گرفته است. مادرم دور بسترم پرسه می زند. بوی سبزی گرفته از این همه آشی که پخته است. دیشب عطسه کرده ام و لابد تب می کند. از بس که برای بچه اش مرده است.  بی گدار در خاطر خوشش غرق می شوم. بی گمان آب از سرم گذشته است. نگاه پر از ملامتش باز هم افاقه کرد. صورتم به دقت او مبتلا به است. در طلیعه خوابم سربالینم نشسته بود.  چادرش را تا زیر چانه ام کشیده و آرام رفته است. مبادا خاطر پلکم مکدر شود. این خانه پر از رد مادر است.

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی