محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ب.ظ

مهرانگیز

 قسمتی از داستان مهرانگیز

مهری جایی را نمی‌بیند. اشک امان نمی دهد. صدای سرد کشوی سردخانه دلش را پایین می‌ریزد. صورت ایسی را می‌بیند. از دیدنش خوشحال می‌شود. سردتر از هوای سردخانه است. مثل وقتی که او را از حوض بیرون کشیده بود. کمرش دوباره خم می‌شود. لب‌هایش به گونه‌ی پسرش می‌رسد. بوی سیگار نمی‌دهد. بوی همان تعفن را می‌دهد که با دود اسفند هم نرفت. التماس‌شان می‌کند. درش بیاورند. اگر زیر چادر نمازم بغلش کنم گرم می‌شود. به خدا سرپا می‌شود. در کشو را می‌چسبد که زمین نخورد. سرمای دستگیره به دستش می‌چسبد. رهایش می‌کند و از هوش می‌رود. دوستانش به خاطر همان بسته‌ی بزرگ او را کشته‌ و داخل فاضلاب انداخته‏اند.

بچه‌اش را با آن سر و وضع کنار سفره نمی‌نشاند.

- اول باید بریم حمام. حسابی بشورمت. مگه مهری مرده باشه.

مجموعه داستان آیریس- مهرانگیز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی