محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۱ ق.ظ

پوکی استخوان

پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی‏ شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی‏ گردد، دوباره باز می‏ کند و آرام‏ تر می‏ بندد.

  • ببخشید آقای دکتر تقصیر بدن‏سازی است. همه چیز به نظرمان سبک می ‏آید.

هر دو جلوی میز ایستاده ‏اند. دکتر در مورد این که کدام یکی باید در صندلی کناریش بنشیند مردد است. پسر جوان تا جلوی میز می ‏آید و دفترچه بیمه را از جیب عقب شلوارش بیرون می‏ کشد و روی میز می ‏گذارد. دکتر به پسر جوان اشاره می‏ کند که بنشیند.

  • آقای دکتر می‏ خواهم برایم آزمایش پوچی استخوان بنویسید. بچه ‏ها می‏ گویند که استخوان‏ هایم خوب رشد نمی‏ کنند.

دوستش می‏ گوید:

  •  بگو بچه‏ های باشگاه. دکتر فکر می‏ کند زن و بچه داری.
  • نه آقای دکتر هیچ چیز ندارم. منم و همین لباس‏ هایم.

بازویش را به طرف دکتر می ‏گیرد. روی بازویش خالکوبی آبی رنگی دارد. حروف «TR» داخل قلب ترک خورده‏ ای نوشته شده است. روی دستش دو سه تا سوختگی دارد که هرکدام به اندازه ته سیگار است. بالاتر از مچ چند جای بریدگی دارد که جوش زشتی خورده ‏اند.

دوستش می‏ گوید:

  • اسکول، همه جا که فشار نمی ‏گیرند.
  • همه دردهای زندگی از فشار می‏ آید. تا اینجا که آمدیم، یک فشار هم بگیریم به کسی بر نمی ‏خورد.

دکتر اشاره می‏ کند روی تخت بنشیند. با چکش کوچکی به زانوهایش می‏ زند. زانوهایش هیچ تکانی نمی‏ خورند.

  • دکتر، اگر یک ماه به باشگاه مان بیایی می توانی چکش های سنگین تر از این هم برداری.

به همراه دوستش بلند می خندند. دوستش می گوید:

  • زانویش سالم است. بهتر است به کتفش ضربه بزنید. دیروز می‏ خواست جلوی بچه‏ ها عرض اندام کند نانچیکو را مثل بروسلی چرخاند و محکم زد وسط کتفش. وقتی ضایع شد. یک بار دیگر شانسش را امتحان کرد محکم‏تر زد وسط کله ‏اش. اگر مغز درست  و درمانی داشت حتما داغان می‏ شد. سومی را زد وسط ستون فقراتش. گفتم حتما یکی از مهره هایش را شکست. از روی لج بازی گفت طوری نشده و به روی خودش نیاورد. حتی سر پنجاه تا دراز نشست شرط بست. چهلمی را وقتی خوابید ولو شد. از صبح امروز می گوید کمر و نوک انگشتان پایش درد می‏ کند.
  • نه آقای دکتر دروغ می‏ گوید. چهل و پنج تا را تمیز رفتم. این‏ها چشم ندارند موفقیت‏ هایم را ببینند. گفتم که استخوان‏ های من کمی مشکل دارد فکر می‏ کنم پوچی استخوان زودتر به سراغم آمده.

دکتر می‏ گوید:

  • بیماری‏ها زودتر به سراغ‏مان نمی‏ آیند. بیشتر وقت‏ ها ما به استقبالشان می‏ رویم و بدتر از آن، از بیماری‏ هایمان مراقبت می‏ کنیم تا مرض‏ ها به سلامت خودشان ادامه بدهند.
  • دکتر این ها را ول کن. نخسه چی می‏ نویسی؟
  • حتی ویزیت هم ننوشتم. چون نتوانستم کاری برای‏تان انجام دهم. فقط می‏ توانم  بگویم شما پوکی استخوان ندارید.

پسر جوان دفترچه را  داخل جیب عقب شلوارش می چپاند. به دوستش می‏ گوید:

  • دیدی من هیچ چیزیم نیست. آنقدر سالمم که دکتر هم عریضه را خالی گذاشت. آقای دکتر من بدون باشگاه می میرم. این بدن را با زحمت به اینجا رسانده ‏ام. لطفا بگو که باشگاه رفتنم مشکلی ندارد.

دکتر سرش را تکان داد. هر دو از مطب خارج شدند. در مطب را خیلی محکم بستند و برنگشتند.

 

             پوکی استخوان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی