شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۱ ب.ظ
قسمتی از داستان اتاق شیرین
صبح زود بیدار میشود. باز کتف مجسمه برق میزند. نزدیکش میشود؛ مجسمه یک بار از گردن شکسته و دوباره سر جایش چسباندهاند. زن از پشت مجسمه بیرون میآید.
- دیگه ازت نمیترسم. بهتره بری.
- میدونم. از اول هم نمیخواستم بترسونمت. میخواستم به پسرم و عروس و نوهم سر بزنم. من یه بار از زندگی فرار کردم و همه چیزم رو از دست دادم.
شیرین مجسمه را بالای صندوقچه گذاشته است. با نوک انگشتهایش قطره اشکی را که از پلکهای بستهاش جاری شده، پاک میکند. رو برمیگرداند سمت بهروز که چایی شیرین را هم میزند. بهروز لبخند میزند ولی دندانهایش دیگر معلوم نیست.
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۰ ب.ظ
قسمتی از داستان یک مورب
در سالن امتحانات پشت سر سارا نشستهام. سارا شاگرد دوم کلاس است. همیشه یک نمره از من عقب میماند. صدای پای خانم مشاور میآید. این صدا برای همه آشناست. مثل مانکنها راه میرود. سارا سرش را به طرف من برمیگرداند. میگوید: «شادی چند وقتیه که اداشو در نیاوردی یکم بخندیم.» صدای پای خانم مشاور کنار صندلی من خاموش میشود. خم میشود و بیخ گوشم میگوید: «شادی جون، سولماز برگشته یه هفته پیشمون بمونه. داره دکتر میشه. به من قول داده دنبال تخصصش هم بره. با همین سارا یه روز بیا خونمون دخترمو ببین. شاید راز موفقیتشو به شما هم گفت.» صدای پای مانکن دوباره بلند میشود. بعد صدای خنده سارا بلند میشود. ادایش را در آوردهام.

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۹ ب.ظ
قسمتی از داستان عروسک و آزاده
اگر زودتر از جعبه درش نمیآورد، حتماً خفه میشد. عروسک، زندگیاش را مدیون آزاده است. کاش موهای بنفشش قهوهای روشن بود. آن وقت عین خانم معلمش میشد. کیف کوچکی به دست راستش میاندازد. وارد کلاس که میشود آن را روی میز میگذارد. کیف و مو و روپوشش همه قهوهای روشن هستند. چپ دست است و با خط زیبایی روی تخته سیاه مینویسد. تند و تند در کلاس راه میرود اما قدمهایش صدا ندارند. کتاب فارسی را دستش میگیرد و دیکته میگوید به آخر خط که میرسد با لحن خاصی میگوید: «نقطه سر سطر.» آزاده فرصت پیدا میکند که سرش را بلند کند و یک بار دیگر براندازش کند. بزرگ که شود فقط معلم میشود. مدل کیف را میداند باید عین همان را بخرد و به بچههای کلاس هی نقطه سر سطر بگوید.

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ب.ظ
قسمتی از داستان مهرانگیز
مهری جایی را نمیبیند. اشک امان نمی دهد. صدای سرد کشوی سردخانه دلش را پایین میریزد. صورت ایسی را میبیند. از دیدنش خوشحال میشود. سردتر از هوای سردخانه است. مثل وقتی که او را از حوض بیرون کشیده بود. کمرش دوباره خم میشود. لبهایش به گونهی پسرش میرسد. بوی سیگار نمیدهد. بوی همان تعفن را میدهد که با دود اسفند هم نرفت. التماسشان میکند. درش بیاورند. اگر زیر چادر نمازم بغلش کنم گرم میشود. به خدا سرپا میشود. در کشو را میچسبد که زمین نخورد. سرمای دستگیره به دستش میچسبد. رهایش میکند و از هوش میرود. دوستانش به خاطر همان بستهی بزرگ او را کشته و داخل فاضلاب انداختهاند.
بچهاش را با آن سر و وضع کنار سفره نمینشاند.
- اول باید بریم حمام. حسابی بشورمت. مگه مهری مرده باشه.

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۶ ب.ظ
قسمتی از داستان لی لی
عدد یک را پهن نوشته بود. یاد شمع قرمزی افتاد که داشت آب میشد. توی عکس بزرگ اتاقش پشت همین شمع نشسته است. لبهای نمکینش را غنچه کرده و آرزویش حتماً با آن کیک بزرگ خامهای شده است. صدای خندهی مهمانها از گلهای نقرهای قاب به گوش میرسد. حاشیهی عکس پر از دستهای کوچک و بزرگی است که خیلی مرتب به هم خوردهاند. زنجیر ظریفی در موهایش کمین کرده و قلبی از آن آویزان است. مادربزرگ آن را دور گردنش میاندازد و میگوید: «تکهای از گوشوارهام را داخلش گذاشتهام تا همیشه صدای قلبت را بشنوم.»

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۵ ب.ظ
قسمتی از داستان قیصر
سر نوشابه با جعفر شرط بستهام. انتخابم غلط است کوکا اشکم را درمیآورد. به دماغم میپرد و یک قلپ روی کف بوفهی سینما میریزد. نوبت جعفر که میرسد کانادا برمیدارد و یک نفس بالا میرود. لبهای کلفتش تمام دهانهی شیشه را گرفته است. مثل ماهی لبهایش را باز و بسته میکند و گلویش صدای قورت میدهد. ناگهان از داخل سینما همهمهای به پا میشود. درهای دو لنگه فنری به پشت یکی میخورد و باز میشود و وقتی رها میشود به شانههای بیجان پدر جعفر میخورد. جلوی گیشه بلیط روی موزاییک رهایش میکنند. داخل سینما قلبش گرفته است. داد زده بود. سکوت قلبش در هیاهوی تارزان گم شده بود. تا وقتی که کریم سوسن از مستی فارغ شود و چشمهای تنگ و کوچکش را باز کند و داد بزند: «آهای مردم، یه بابایی ، اینجا مرده.» آپاراتچی پارچهای آورد و تا روی سرش کشید. روی پارچه نوشته بود: «صمد آرتیست میشود.»

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۳ ب.ظ
قسمتی از داستان خواب شیطان
اسد پشت فرمان خوابش گرفته است. صدای گرم و گیرایی میگوید: «گلهای رنگارنگ.» شقایقها دشت را سرخ کردهاند. هما روی فرمان نشسته است. از سینهکش جاده بالا میرود. باز هم معمای جاده به سراغش میآید. این جادهها کجا تمام میشوند. تا به حال انتهای جادهها را ندیده است. به نوک تپه که میرسد زیر پایش پر از شقایق است. دشت از این همه زیبایی سرخ شده است. تریلی میافتد توی سرازیری و سرعت میگیرد. پایش را روی ترمز فشار میدهد. پای چپش به زنجیر چرخ گیر کرده است. این لعنتی را باید سر موقع جمعش میکرد. دست چپش به تنهایی نمیتواند فرمان را نگه دارد. با دست راست دنده معکوس میکشد. عقربهی سرعت سرجایش میماند. به آینه نگاه میکند وسط کلاهش یک ساعت سفید چسباندهاند. عقربهاش از نوزده گذشته است. خواننده، آهنگش را قطع میکند. میگوید: «باید قرصهاتو سر وقت میخوردی.»

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ
قسمتی از داستان قربانی حاجی
سر سفره که مینشیند موبایلش دانگی صدا میدهد. روی صفحه موبایل نوشته است « گوساله ». از صبح بیشتر از ده بار گوشی با این پیام به صدا درآمده و حاجی وقت نداشته نگاهش کند. گوشی را بر میدارد. «الو. منصور خودتی؟ زنگ زدم بگم یادت نره فردا اول صبح گوساله وسط حیاط باشه. واِلا خودت رو میزنم زمین. جهنم ضرر، امسال گوشت الاغ نذری میدم.» و از ته دل قهقهه میزند. ساکت که میشود منصور میگوید: «کی بدقولی کردم حاجی؟ هرسال برات گاو کشتم عین هلو! قدر نمیشناسی. یا دست من نمک نداره یا تو نمیدونی نمک چیه!»

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ
قسمتی از داستان آیریس
ناگهان صدای نالهی بچهای میآید. روباه است. پشتبندش صدای شکستن ظرفی میشنوم. حواسم پرت میشود. از انبار بیرون میدوم. گرگین روباه را دنبال کرده است. روباه از ترس به داخل اتاق دویده. حالا من و روباه تنها هستیم، ترسیده است. دستهایم را پشتم میگیرم. چند لحظه همدیگر را نگاه میکنیم. زیباییش خیرهکننده است. از جایم تکان بخورم رم میکند و گمش میکنم. اگر حرکت نکنم از من خسته میشود و فرار میکند. راهمان را از هم جدا میکنیم. همانطور که نگاهش را در چشمهایم حبس کردهام، عقب عقب میروم تا به گرگین میرسم. دستم را روی سرش میگذارم. زانو میزند. روباه آهسته و با اطمینان از جلویمان رد میشود. تا سیم خاردار باغ میدود و در سربالایی انتهای باغ ناپدید میشود.

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ
قسمتی از داستان در خدمت استاد
به خانه که میرسم خیلی زود وردها را شروع میکنم و تمرکز میکنم. صدا گوشهایم را کر میکند و موج میگیرد. روحم خیلی آرام سوار موج میشود و شناور میشوم. بالا میروم و جنازه خودم را آن پایین میبینم. برایش دست تکان میدهم. موج مرا بالاتر میبرد. آجرهای سقف را درونم حس میکنم. به پشت بام میرسم. هوا سرد است و آسمان پر از ستاره. با سرعت تمام از برفهای پشت بام دور میشوم. جثه عظیم استاد را در گوشهای از آسمان تشخیص میدهم. لباس سفید بلندی پوشیده است. وقتی نزدیکش میشوم قدرتی مرا به عقب میراند. قالبی کوچک از خودش به سویم میفرستد. نزدیکتر که میشود خجالت میکشم و فورا روی لباسم تمرکز میکنم. عین همان لباس را به تنم میبینم. استاد مثل یک نهنگ در آسمان شنا میکند و من سه قدم عقبتر از او جولان میدهم. هر کس او را میبیند کنار میکشد و سرش را پایین میاندازد.