شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ
قسمتی از داستان قربانی حاجی
سر سفره که مینشیند موبایلش دانگی صدا میدهد. روی صفحه موبایل نوشته است « گوساله ». از صبح بیشتر از ده بار گوشی با این پیام به صدا درآمده و حاجی وقت نداشته نگاهش کند. گوشی را بر میدارد. «الو. منصور خودتی؟ زنگ زدم بگم یادت نره فردا اول صبح گوساله وسط حیاط باشه. واِلا خودت رو میزنم زمین. جهنم ضرر، امسال گوشت الاغ نذری میدم.» و از ته دل قهقهه میزند. ساکت که میشود منصور میگوید: «کی بدقولی کردم حاجی؟ هرسال برات گاو کشتم عین هلو! قدر نمیشناسی. یا دست من نمک نداره یا تو نمیدونی نمک چیه!»

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ
قسمتی از داستان آیریس
ناگهان صدای نالهی بچهای میآید. روباه است. پشتبندش صدای شکستن ظرفی میشنوم. حواسم پرت میشود. از انبار بیرون میدوم. گرگین روباه را دنبال کرده است. روباه از ترس به داخل اتاق دویده. حالا من و روباه تنها هستیم، ترسیده است. دستهایم را پشتم میگیرم. چند لحظه همدیگر را نگاه میکنیم. زیباییش خیرهکننده است. از جایم تکان بخورم رم میکند و گمش میکنم. اگر حرکت نکنم از من خسته میشود و فرار میکند. راهمان را از هم جدا میکنیم. همانطور که نگاهش را در چشمهایم حبس کردهام، عقب عقب میروم تا به گرگین میرسم. دستم را روی سرش میگذارم. زانو میزند. روباه آهسته و با اطمینان از جلویمان رد میشود. تا سیم خاردار باغ میدود و در سربالایی انتهای باغ ناپدید میشود.

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ
قسمتی از داستان در خدمت استاد
به خانه که میرسم خیلی زود وردها را شروع میکنم و تمرکز میکنم. صدا گوشهایم را کر میکند و موج میگیرد. روحم خیلی آرام سوار موج میشود و شناور میشوم. بالا میروم و جنازه خودم را آن پایین میبینم. برایش دست تکان میدهم. موج مرا بالاتر میبرد. آجرهای سقف را درونم حس میکنم. به پشت بام میرسم. هوا سرد است و آسمان پر از ستاره. با سرعت تمام از برفهای پشت بام دور میشوم. جثه عظیم استاد را در گوشهای از آسمان تشخیص میدهم. لباس سفید بلندی پوشیده است. وقتی نزدیکش میشوم قدرتی مرا به عقب میراند. قالبی کوچک از خودش به سویم میفرستد. نزدیکتر که میشود خجالت میکشم و فورا روی لباسم تمرکز میکنم. عین همان لباس را به تنم میبینم. استاد مثل یک نهنگ در آسمان شنا میکند و من سه قدم عقبتر از او جولان میدهم. هر کس او را میبیند کنار میکشد و سرش را پایین میاندازد.
جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ب.ظ

پنجره از سنگینی نگاهم عرق می کند. از بار بخاری که به پشت شیشه اش می کشد. بوی دمنوش پونه همه جا را گرفته است. مادرم دور بسترم پرسه می زند. بوی سبزی گرفته از این همه آشی که پخته است. دیشب عطسه کرده ام و لابد تب می کند. از بس که برای بچه اش مرده است. بی گدار در خاطر خوشش غرق می شوم. بی گمان آب از سرم گذشته است. نگاه پر از ملامتش باز هم افاقه کرد. صورتم به دقت او مبتلا به است. در طلیعه خوابم سربالینم نشسته بود. چادرش را تا زیر چانه ام کشیده و آرام رفته است. مبادا خاطر پلکم مکدر شود. این خانه پر از رد مادر است.
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ
مجموعه داستان آیریس شامل 10 داستان کوتاه در 106 صفحه می باشد و اخیرا توسط انتشارات شایسته تبریز به چاپ رسیده است.
آیریس عنوان یکی از ده داستان این مجموعه می باشد که بیشتر به دو مفهوم رنگین کمان و گل زنبق ترجمه شده است. گونه ای از گل زنبق به صورت وحشی در اوایل فصل بهار گل میدهد. که بیشتر به گل نوروزی معروف است. در اولین داستان مجموعه به گل نوروزی اشاره شده است. راوی داستان بعد از دیدن گل های نوروزی به زندگی امیدوار می شود اما کار از کار گذشته است.

آیریس، قربانی حاجی ، خواب شیطان، قیصر، لی لی ، مهرانگیز، در خدمت استاد ، عروسک و آزاده، یک مورب و اتاق شیرین، داستانهای کوتاه مجموعه می باشند.
